یک انسان کنجکاو یک بار به طبیعت رفت ، تا با خودش فلسفه کند و به معنای زندگی بیندیشد. بنابراین سرگرمی به قدری شیرین بود که تصمیم گرفت یک عضو را استمناء کند و خود را با یک کیرمصنوعی در الاغ لعنتی کند. او انواع آغوش خود را در آغوش گرفت و با صدای بلند از بلند بلند تاسف زد. درست بود ، تاسف هایش توسط باد حمل كانال سكس تلكرام می شد و هیچ کس به آنها گوش نمی داد.